<$BlogRSDUrl$>



online-->

باورهای یک جامعه...
خیلی ساله که تو ایران مردم درگیر مبارزات سیاسی هستند.تاریخ صد سال اخیر ایران پر از کودتا و جنگ و انقلابه که نشون میده ایرانی ها بارها سعی کردند با این مبارزات تغییری در وضعیت کشور ایجاد کنند.
اما ما که بعد از صد سال وارث این تاریخ هستیم نه تنها تغییری در وضعیت زندگیمون احساس نمیکنیم بلکه داریم میبینیم که تو خیلی از مسایل هم پسرفت داشتیم .مثلن اخلاق تو جامعه ما روز بروز داره بیشتر از دست میره.
بدون اینکه بخوام ارزش کارهای سیاسی رو زیر سوال ببرم اما فقط با یکم فکر به نتیجه میرسیم که اگر مبارزات سیاسی میتونست دوای درد ایران باشه باید تا به حال با این همه فعالیت به نتیجه هر چقدر کم ، میرسید.
خیلی ها الان تو ایران فکر میکنند که حکومت دلیل اصلی مشکلاته.ولی مگه افرادی که داخل حکومت هستند غیر از ما ایرانی ها هستند.مگه این آدمها تو همین خانواده های ایرانی بزرگ نشدند.واقعن اگر گروه دیگری ( از هر تفکر و عقیده ای ) زمام کار دستش بود وضعیت بهتری پیش میومد و ما الان زندگیمون بهتر بود؟
چیزی که من بهش رسیدم اینه که مشکل ایران مدرن شدن هم نیست.که اگه این بود باید با وجود شاهی که تفکر مدرن داشت و میخواست ایران روبه پای کشورهای پیشرفته دنیا برسونه و همه هم و غمش (شاید بعد از حفظ تاج و تخت) رو برای رسیدن به این هدف گذاشته بود الان ما از این همه فلاکت و عقب افتادگی نجات پیدا میکردیم.
میخواهید قبول کنید یا نه اما من با اطمینان میگم مهمترین دلیل عقب افتادگی ایران و وضعیتی که با همه فعالیتهای سیاسی و بالا پایین شدن ها اقتصادی و هزار اتفاق خوب و بد دیگه، هنوز ما ایرانی ها درگیرش هستیم فرهنگ ما ایرانی هاست.
فرهنگ ، مجموعه ای از رفتارهای و ساز و کارهای آدمهای یه جامعه است.وقتی ساز و کارها و روابط آدمها بر پایه فرهنگ صحیحی بنا بشه ،اون جامعه و تمام اجزایش درست کار میکنند .کسانی که تو یه فرهنگ درست تربیت میشند در هر جای اون جامعه قرار بگیرند،از بالاترین مقامها تو حکومت تا پایین ترین رده های اجتماعی ،اثر مثبت روی اطرافشون میذارند.
به همون نسبت وقتی افراد با فرهنگ و سنتهای غلط بزرگ میشند اون تربیت رو همه جا با خودشون میبرند و در هر موقعیتی اثری مخرب از خودشون باقی میذارند. برای همینه که دیگه وقتی باورها و سنتهای غلط در جامعه ای تبدیل به ارزش میشه کار اون آدمها به فاجعه منجر میشه.
چیزی که این روزها تو ایران و روابط آدمهاش شاهدش هستیم.
این رو هم میدونیم که تغییر فرهنگ یه جامعه کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفرنیست.
اولین قدم برای تعییر سنتها و باورهای غلط شناخت این باورها و نتایج اونهاست.اما آیا باید هر کس در زندگی خودش تجربه یه ستن غلط رو داشته باشه تا اون رو بشناسه و بتونه تغییرش بده.اگر این طور باشه بعد از گذشت هزار سال هم ممکنه تتغییری ایجاد نشه.
اینجاست که ارزش آگاهی دادن و به بحث گذاشتن این باورها و سنتهای معلوم میشه.
وبلاگ گروهی راهیان سپیده به همین هدف ایجاد شده که هر کس که به بحث در مورد فرهنگ ایرانی علاقه منده با به اشتراک گذاشتن عقایدش کمکی کنه در شناخت و تغییر سنتهای ضد ارزشی که جامعه ایرانی ازش رنج میبره.



دوچرخه زندگی...

امروز فهمیدم دوچرخه سواریم هم مثل درس خوندنم میمونه و اون هم مثل همه کارهای زندگیم.
اولش که انرژی دارم تند میرم به هوای اینکه زودتر به مقصد برسم.
وسطهاش خسته میشم و آروم میکنم .این موقع است که سرم رو به دیدن قشنگی ها یا زشتی های اطرافم (تو درس خوندن میشه لذت یادگیری و سختیهاش) گرم میکنم.
بعد که دیدم داره دیرم میشه باز دوباره سرعتم رو زیاد میکنم تا به موقع برسم.
اما مهم اینه که همیشه رسیدم.



حجاب...

یه مسلمون بنگلادشی اینجا هست که ما گاه گاهی این طرف و اونطرف میبینیمش. یه آقاییه که تو دانشگاه ما تا پست داک ش رو تو بیو تکنولوژی گرفته و الان تو یه شرکت آمریکایی کار میکنه.(بدست آوردن اطلاعات افراد تو ژاپن از هر کاری راحتتره!!!)
این آقا قیافه و مدل لباس پوشیدنش عین بن لادنه.باورتون نمیشه چقدر این دو موجود شبیه هم هستند.همون مدل ریش همون نگاه همون لباس بلند بد رنگ.برای همین هم با وجود سی وی خوبی که داشته سر استخدام شدنش خیلی اذیتش کردند.
زنش بعد از ده سالی که اینجا هستند کلی خلاف شده وتازه روبنده اش رو دیگه نمیندازه اما یه روسری سرش میکنه که تا دم پاهاشه و فقط چشماش بیرونه.
بعضی وقتها تو فروشگاهی که همیشه ازش خرید میکنیم میبینیمشون. از همه خارجی ها بیشتر جلب توجه میکنند .یه بار شوشو میگفت فکر میکنی زن این بابا هیچ وقت میتونه از این پوششی که برای خودش درست کرده در بیاد . اصلن این آدم چه فکری میکنه که اینجوری خودش رو پوشونده.فکر میکنه برای کسی مهم هست که به مو یا صورت این نگاه کنه.
من میگم اینها براشون بی حجاب شدن همونقدر عجیبه و معذب کننده است که اگه ما یه روزی بخواهیم لخت وسط جمع بریم، حتی اگه همه اون جمع لخت باشند.ولی شوشو میگه این آدما زیاد خودشون رو جدی گرفتند و اصلا به موقعیتی که هستند فکر نمیکنند.وسط دنیایی که این همه سوپر مدل و هنرپیشه و دخترهای رنگ و وارنگ هست دیگه حجاب نداشتن اصلا اهمیتی نداره. تازه اگه یه لباس ساده بپوشه که کمتر از این تیپش جلب توجه میکنه.
من هم میگم تو نمیدونی تو مغز ما زنهای مسلمون چه چیزهایی فرو کردند برای اینکه حجابمون رو حفظ کنیم. این خانومه هم فکر میکنه مارهای جهنم منتظرش هستند تا مرد غریبه یه تار موشو ببینه ولی در عوضش اگه تو این دنیا این وضعیت رو تو گرما و سرما تحمل کنه نعمتهای خوبی در انتظارش هست.
من همیشه فکر میکنم آدمها نمیتونند یا خیلی سخت میتونند اصول اولیه اعتقاداتشون رو در شرایط مختلف عوض کنند.خیلی طرف باید تحت شرایط خاصی قرار بگیره تا باورهاش عوض بشه.اما چطور حفظ حجاب تبدیل به این اصول میشه رو نمیفهمم.

پ.ن:الان که دوباره متنم رو خوندم به نظرم اومد یکم میشه ازش برداشت منفی کرد.حفظ حجاب برای من ارزش منفی محسوب نمیشه همون جور که نداشتنش.اما برای من در قید و بند بودن بیش از حد برای یه شکل خاص از لباس قابل درک نیست.همونقدر که نمیفهمم چرا بعضی از هندی ها تو هر شرایط و هر مملکتی که زندگی میکنند ساری میپوشند.با وجود دست و پا گیر بودنش.



یک روز خانه داری...

امروز از خواب که بیدار شدم دیدم دانشگاه برو نیستم. یه جورایی تحمل جو لب و میز و کامپیوترم رو نداشتم. فکر کردم چی از این بهتر که یه روز متفاوت داشته باشم.
صبح بعد از اینکه شوشو رفت یه دفعه تصمیم گرفتم امروز مثل یه زن خونه دار روزم رو بگذرونم.همون موقع قبل از اینکه عذاب وجدان بیاد سراغم و پشیمونم کنه زنگ زدم دانشگاه و گفتم امروز نمیتونم بیام.
اول بدون عجله و با خیال آسوده ملافه ها رو عوض کردم .آی حال میده وقتی ملافه رختخوابها تمیزهستند.
بعد موهامو رنگ کردم که اثرات رنگ مسخره شرابیی که چند هفته پیش زده بودم، پاک بشه.آی حال میده وقتی با یه رنگ مو کلی چهره ات عوض میشه.
بعد از یه دوش مثل همه خانومهای خانه دارژاپنی( شاید هم ایرانی) رفتم خرید برای ناهار.توفروشگاهی که ازش خرید میکنیم یکی از خانومهای مالزیایی که شوهرش دانشجو هست رو دیدم که با بچه اش که تازه بدنیا اومده (پنج ماهش بود اما من خبر نداشتم)اومده بودند خرید.همراهش یکی از دختر های دانشجو هم بود که وقتی دیدم اون موقع صبح اون هم داره خرید میکنه و نرفته دانشگاه یکم از عذاب وجدانم کم شد.
اومدم خونه و یه خوراک مرغ درست وحسابی زعفرونی با برنج درست کردم.(یه قرن بود هوس پلو کرده بودم و وقت نیمکردم یه غذای پلویی درست کنم.)
وقتی غذا آماده شد یادم اومد شوشو موبایل نداره تا من بهش خبر بدم بیاد خونه .برای همین با دوچرخه رفتم رستورانی که حدس میزدم میره ناهار بخوره.تو پارکینگ اونجا پیداش کردم.باید چهره اش رو میدیدین چقدر شکفته شد وقتی فهمید امروز غذای خونگی داریم .
سر ناهار بهش میگم شوشو این مردهای بازاری که وضع مالیشون خوبه و در قید وبند تحصیل کرده بودن زن نیستند خیلی حال میکنند زن خونه داردارند ها.همش غذاهای خوشمزه خونگی میخورند و همه چیزشون هم روبراهه .زنشون هم همش مو رنگ کرده و جینگول مستون براشون خودش رو درست میکنه.بهش گفتم من اگه مرد بودم شاید از همین زنها میگرفتم.(لطفن فمینیستهای عزیز از این لحن عصبانی نشید مثلن من یه مرد بازاری هستم دیگه!!!)
بعد از غذا و یکم استراحت و چایی رفتیم باشوشو برای فردا هم خرید کردیم .خرید که تموم شد شوشو منو دعوت کرد کافی شاپ باهم یه قهوه بخوریم.
عصر هم که اومدیم خونه هنوز کلی وقت داشتم که نشستم یه دل سیر زبان ژاپنی خوندم به تلافی همه وقتهایی که میخوام بخونم اما دیگه مغزم یاری نمیکنه.
تا شب که الان باشه هم فیلم دیدیم، شام خوردیم، میوه خوردیم و همه این کارها رو در کمال آرامش و سر فرصت انجام دادیم.نه مثل آدمهای بدبخت که میخوان همه کاری بکنند و وقت هم ندارند.
خلاصه خیلی امروز زن خونه دارشدن بهم چسبید.
این بود خاطره من از یک روز خانه دارشدن.



ثبت لحظه ها...

به تمام آدمهایی که با موسیقی ، شعر، نقاشی یا... احساسشون ،دردشون رو به کلمه یاصدا یا تصویر تبدیل میکنند ،حسودی میکنم.
دلم یه دل سیر گریه میخواد. یه دل سیر حرف.
چی کار کنم که که هیچ کدوم از این هنرها رو ندارم.



پایان رومانس...

طبق معمول بیشتر آخر هفته ها دیشب سر راه که از دانشگاه برمیگشتم رفتم چند تا فیلم گرفتم که ببینیم. این ویدیو کلوپی که ما ازش فیلم کرایه میکنیم برای آخر هفته هامیتونی شش تا فیلم رو با هزار ین ازش بگیری که از هر تفریح دیگه ای ارزونتر میشه(اینجا ذات اصفهانیم باز خودش رو نشون داد) من هم هر دفعه قاطی فیلمهای آخر هفته یکی دوتافیلم S..* and the cityو Friends !!!رو میگیرم.
بعد از ظهری داشتم یه قسمت از "صکص* اند د سیتی" رو میدیم. تمام قسمتهای این سریال همیشه در مورد مسایل روابط احساسی میچرخه که البته بیشتر مسایل رو از دید زنونه اش بررسی میکنه.روالش هم اینه که اوایل هر قسمت فیلم (Sara jessica parker)"کری" شخصیت اصلی فیلم که در واقع نویسنده یه ستون به همین نام سریال تویه روزنامه هست یه سوالی یا جمله ای که تو روابط با پارتنرش براش پیش میاد رو مطرح میکنه و تا آخر داستان اون مسیله رو از زوایای مختلف بررسی میکنه.
یکی از قسمتهایی که امروز دیدم این بود که:
There is a time in every relationship that romance changes to reality.
به نظر شما چقدر این موضوع درسته. یا اینکه چقدر به این موضوع اعتقاد دارید؟ منظورم اینه که براتون پیش اومده تو روابط با پارتنرتون (همسر یا دوست پسر یا دوست دخترتون) احساس کنید بعد از گذشت یه مدت دیگه اون احساس اولی وجود نداره یا اینکه حس کنید اون احساس به چیز دیگه ای تغییر کرده.آیا اون موقع پایان رومانسه یا تغییرش به عادت یا واقعیته؟
یا اینکه بعد از گذشت زمانی از رابطه احساس محکمتر شدنه رابطه و قویتر شدنه عشقه که جاشو به رومانس میده؟اگر اینطوره چرا نامزدی های طولانی مدت یا دوران دوستی طولانی معمولن با بروز مشکلات همراهه اما وقتی ازدواج کردی این مشکلات کمتر یا به شکل دیگه ای خودش رو نشون میده؟
*از ترس سانسور اینجوری نوشتم



داستان وبلاگنویسی من...

رسمه همه تو پستهای اولیشون یا یه گوشه ای اون کنارهای وبلاگ دلیل بلاگر شدنشون رو مینویسند تا همه دستشون بیاد با چه موجودی طرف هستند و اصلن دغدغه های این موجود چی هست.اما من به خاطر اینکه کامنت دونی رو باز کردم تصمیم گرفتم امروز این مطلب رو بنویسم.
من هم مثل خیلی ها اول وبلاگخون بودم و بعد وبلاگ نویس.داستان وبلاگ خونیم هم از اینجا شروع شد که وقتی اومدم ژاپن به یه شهر کوچیک اومده بودم و از اون فضای شهر بزرگی مثل تهران که همه زندگیم اونجا بودم دور شدم . اون موقع هم تنها اومده بودم چون به فاصله سه هفته از نامزدیم با شوشو اومدم اینجا و شوشو بعد از شش ماه اومد پیشم. یه جورایی خیلی بهم سخت میگذشت بخصوص که من ایران رو در بهترین دورانی که داشتم ترک کردم.چون هم کار خوبی داشتم و تو کارم هم تازه پست گرفته بودم که مجبور به استعفا شدم هم اینکه تازه دوران شیرین نامزدیم شروع شده بود که اون هم خیلی کوتاه بود و بقیه اش همش به چت کردن به فاصله یک قاره میگذشت.
این بود که خیلی احساس تنهایی میکردم و نصف تنهاییم رو با خوندن وبلاگها پر میکردم.مثل این میموند که یه سری آدم که من از روحیاتشون خبر دارم دارند کنار من زندگی میکنند و خوندن وبلاگهاشون یا بهتره بگم وبلاگهاتون منو میبرد به حال و هوا و آدمهایی که ازش دور شده بودم.
بعد از دو سال وبلاگخونی تصمیم گرفتم با شروع سی سالگیم من هم از روزمره گی هام بنویسم.اوایل فکر میکردم تنها چیزهایی که میتونم ازشون بنویسم مربوط میشه به اتفاقاتی که اینجا برای من یا شوشو میفته.اما بعدن که به لطف یه سری از دوستهام بیشتر تو جریانات وبلاگستان قرار گرفتم از هر مسیله ای که به ذهنم میرسید مینوشتم.کاری که همین الان هم دارم میکنم.
حقیقت اینه که هر وبلاگی فقط یه جنبه خیلی کوچیک از نویسنده اش رو نشون میده. و من همیشه فکر میکنم بلاگر ها نمیتونند تمام خودشون رو تو نوشته هاشون نشون بدند.برای همینه که زیاد از روی نوشته هاش افراد سعی در شناختنشون ندارم چون مطمینم جنبه های خوب وبد دیگه ای هم دارند که اینجا بروز نمیکنه.
در مورد خودم هم تو اینجا یه بخش خیلی کوچیکی از من فرصت ابراز وجود داره.خیلی وقتها تصمیم گرفتم مدل نوشتنم رو عوض کنم.یا خیلی وقتها که تصمیم گرفتم مثل خیلی ها از تخصصم بنویسم .یا اینکه از خاطرات گذشته ام.اما تا الان همینی که اینجا بودم از همش بیشتر به خودم میچسبه .شاید هم روزی مسیر اینجا رو عوض کنم و یه مدل دیگه بنویسم.
چیزی که اولش اصلن بهش فکر نمیکردم این بود که اینجا میتونم دوستانی پیدا کنم که منو تو لحظه های زندگیشون شریک میکنند یا خودشون تو فکر و زندگی من شریک میشند.این جنبه از بلاگر شدن رو بهش فکر نکرده بودم و کلن به این هدف وبلاگ نویس نشدم .اما این اتفاق افتاد و من هم خیلی خوشحالم که با همه دوری فیزیکی کلی دوست تو همه دنیا دارم که فکر ها و گرفتاریهای مختلف دارند.و منو تویه بخشی از زندگیهاشون وارد کردند.
علت اینکه کامنتدونی رو بسته بودم این بود که بعد از چند وقت که از وبلاگ نویسیم گذشت احساس کردم یه عده کامنتودنی وبلاگها رو به جولانگاه و محلی برای مخ زنی یا چت اشتباه گرفتند.تو بقیه وبلاگها هم هنوز میبینم که طرف وقتی میاد کامنت میذاره اصلن هدفش نظر دادن در مورد مطلب نوشته شده نیست.یا اینکه اگه بخواد نظر هم بده نمیتونه خودش رو کنترل کنه و با فحاشی عقده هاشو میریزه بیرون.هر کسی یه خط قرمزهایی برای خودش داره برای من هم یکیش اینه که هم هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم به کسی بی ادبی کنم و اجازه هم نمیدم کسی بهم توهین کنه. انقدر زندگی کردم که بدونم باید خیلی راحت این آدمها رو IGNORE کرد..من نه وقتشو دارم نه حوصله سر و کله زدن با اینجور آدمها
یه علت دیگه اش هم این بود که دوست نداشتم نظر دیگران تو نحوه نوشتنم تاثیر بذاره.چون تازه کار بودن باعث میشه که تو بیش از اندازه به نظر دیگران اهمیت بدی و این تو رو از اون چیزی که واقعن میخواهی ممکنه دور کنه.
اما بستن کامنتدونی باعث شد رابطه ام با خیلی از دوستان خوبم محدود بشه. و من از دونستن نظراتشون یا حال و احواپرسی هاشون محروم بشم.
اما فکر میکنم الان انقدر اینجا قوام اومده و من هم انقدراینجا جا افتادم که میتونم بی خیاله قسمت بد قضیه بشم .
به هر حال هر سیستمی یه مقدار نویز هم داره که غیر قابله چشم پوشیه فقط باید باهاش ساخت و سعی کرد به حداقلش رسوند و عاقلانه نیست که یه پروژه رو به خاطر نویزها ازش گذشت .تمام مطالعات علمی به همین شکل بوده و هر کشف یا تکنولوژیی بعد از کلی ممارست به سرانجام رسیده.
دیدید بلدم با این زبان هم بنویسم حالا هی منو دست کم بگیرید.
ببخشید اگه روده درازی کردم اما نوشتن این حرفها برای خودم لازم بود.برای شما رو نمیدونم



خبر خونی...

بهترین کار برای داشتن اعصاب راحت در طول روز و روحیه خوب برای درس خوندن و رسیدن به کارها اینه که آدم سرش رو بندازه پایین و مثل مازوخیسیتی ها نره سراغ خوندن اخبار ایران و جهان.
این چه عادت بدی هست که این همه ساله با منه.از وقتی یادم میاد چیزی که هر روز تو خونه ما میومد روزنامه بود.مامان من با وجود اینکه یه زن خونه دار بود اگه هر روز روزنامه ها رو زیر و رو نمیکرد روزش شب نیمشد.ژنش هم انگار رسید به من.حالا آدم وقتی تو محیط هست انقدر اذیت نیمشه اما وقتی دور از ایران هستی هر خبر بدی که میخونی گند زده میشه به اعصابت.برای همینه که اینایی که یه مدت از خارج رفتنشون میگذره دیدشون از حال و هوای ایران عوض میشه.
تو دنیا هم که کم اتفاق بد نمیفته یه روز کاترینا یه روز زلزله پاکستان و هند.یه روز کشته شدن مردم عراق.آدم باید سنگ باشه این خبرها رو بخونه و هیچیش نشه.
یه روز رییس جمهور آمریکا جن زده میشه میگه خدا باهاش حرف زده.یه روز رییس جمهور ما(یا دار و دسته اش) خواب نما میشه و یه دفعه میشه نماینده امام زمان.یه روز هم نخست وزیر ژاپن برای اینکه حرص بقیه کشورها رو در بیاره میره معبد تا یاد وحشی بازیها شون رو گرامی بداره.(چه جمله ای نوشتم) خبر اعدام و خودسوزی و قتل و اختلاص هم که دیگه به وفور هست.
فقط خبرهای علمی و فرهنگی -هنریه که یکم دل آدم رو باز میکنه.
بهترین خبری که این چند وقته خوندم مربوط به نوبل فیزیک بود. کلی جو گیر شدم و ذوق مرگ از اینکه نوبل فیزیک رسید به مطالعات اپتیکی. آی حال میکنم با این اپتیک.یکی بگه بقیه زحمتشو کشیدند و جایزه اش رو گرفتند تو چرا انقدر ذوق کردی.
عوضش امروز این خبر حالم رو گرفت اساسی. یه مشت احمق دیوانه پول پرست سلاح شیمیایی و اتمی درست میکنند بعد میدن دست یه دیوونه بدتر از خودشون مثل صدام که بزنه پدر یه عده رو در بیاره .جمعش کنید این ادا های حقوق بشری تون رو.من یکی که این حرفها و اداهای غربی ها تو کتم نمیره.
**********
از دست این ژاپنی ها هم که همه چیزشون بوی ماهی میده حرصم گرفته.یکی از بچه ها سوغاتی یه جور کلوچه آورده. من هم گرسنه یه گاز اساسی زدم .تو دهنم انگار یه کاسه آب دریا ریخته باشند.یه بوی ماهی میداد که خدا میدونه.
جالبه از رو هم نیمرم و باز هر چیزی نویی میبینم امتحان میکنم.



داستان آدم و حوا...

اول صبح دوشنبه ای به جای اینکه بشینم سر کدهای برنامه ام و یه فکری برای درسهام بکنم ، نشستم دارم به یه سوال اساسی فکر میکنم.
بعد از خوندن این مطلب نازلی به فکرم رسیده چرا در طول تاریخ ما زنها همیشه محکوم به از راه به در کردن مردها شدیم؟
از اول، داستان این جوری شروع میشه که حوا، آدم رو از راه به در کرد و باعث از بهشت رونده شدنش شد.بعد از این واقعه هم همیشه ما زنها این مهر به پیشونیمون خورده که باعث انحراف مردها هستیم. به همه دینها و مذهبها که نگاه میکنی توش پر از مقررات دست و پا گیر برای زنهاست .همیشه باید زنها محدود بشند تا مردهای نازنین یه وقت از راه راست منحرف نشند و بتونند با خیال راحت به عبادت یا زندگی یا کارشون برسند.
توایران(یا شاید خیلی جاهای دیگه) اگه یه مردی دست از پا خطا کنه باز هم این زن طرف مقابلش هست که محکوم به منحرف کردنش میشه.در صورتی که اگه زنی دست از پا خطا کنه همیشه خودش محکومه و هیچ وقت نمیشنوی که کسی این طور قضاوت کنه که مرده اون رو از راه بدر کرده.
اینجور قضاوت کردن فقط از طرف مردها نیست؛ بیشتر زنها هم قضاوتشون بر همین اساسه.

اما واقعیت که این نیست .خیلی وقتها هم شده که مردها سعی در منحرف کردن زنها دارند. و اگه بنای خلقت آدمها یکی هست برای یه زن یا یه مرد به یک اندازه امکان فریب خوردن و منحرف شدن وجود داره.
میگم نکنه تمام داستان آدم و حوا ساخته و پرداخته ذهن آقایون باشه تا خودشون رو مظلوم و فریب خورده تاریخی نشون بدند تا بتونند برای همیشه از زیر بار مسؤلیت خطاهاشون شونه خالی کنند و همه تقصیرها رو بندازند گردن فریبکاری و دلبری خانومها؟
اون خدایی که من میشناسم و بهش اعتقاد دارم عدالتش بیشتر از اینهاست. برای همین با دید خداشناسی من جور در نمیاد که بخواد تفاوتی در هیچ چیز قایل شده باشه. وقتی به طبیعت هم نگاه میکنم باز میبینم تنها دلیل قانع کننده برای اینکه همه موجودات و تمام عالم بر پایه دو جنسیتی بنا شده برای تولید مثل و ادامه نسله. درسته که همیشه دلبری از طرف جنس مونث یا ماده ها بوده و تحریک پذیری از طرف نرها اما حتی این هم برای توازن طبیعیشه. در صورتی که تو رفتار حیوونها هم دیده میشه که یه مذکر میتونه به دلبریهای ماده اهمیت نده و تحریک نشه. (من اینو به چشم خودم تو پارک میمونهای ژاپن بین شامپانزه ها که خیلی به انسان شبیه هستند دیدم.)
اگه مردی واقعا بخوادعبادت کنه یا کار خیر انجام بده یا کار کنه یا هر چی وقتی کارش ارزش پیدا میکنه که بتونه حتی اگه تو شرایط سخت(منظور دلبری خانومهاست که برای آقایون انقدر سخته ازش بگذرند) قرار گرفت باز هم کارش رو انجام بده.
چطور ما خانوها باید همیشه حواسمون جمع باشه تا هم خودمون یه وقت از راه بدر نشیم و هم آقایون رو با صدای زیبا یا آرایش یا لباس باز یا موی آزاد یا ... ازراه بدر نکنیم اما آقایون حتی نمیتونند به اندازه سر سوزنی خودشون رو کنترل کنند.
بهتر نیست به جای زیر سوال بردن عدالت خدا یا نظم طبیعت به فکر تمرین برای جدی تر و محکم تر بودن بود؟ وقتی ما خانونها میتونیم حتما آقایون هم میتونند .یا اینکه بهتره دست از قضاوت و داوری یه طرفه برداریم و قبول کنیم تو هر شرایطی پیش میاد یا هر اتفاقی که میفته،هر دو طرف هستند که مسـؤلند.




تغییر جوامع...

در ژاپن تا 100 سال پیش ، خانواده های فقیر بچه های خودشون رو میکشتند.
در عربستان تا 1400 سال پیش دختران زنده بگور میشدند.
ایرانی ها 2500 سال پیش روزی بنام زن داشتند.
کدوم یکی از این جوامع تا امروز بیشترین تغییر رو داشته؟



فیلمها و سریالهای ایرانی...

نمیدونم من سلیقه ام بعد از دیدن سریالهای قوی و خوش ساخت آمریکایی یا برنامه های درست و حسابی آموزشی ژاپنی سختگیر تر شده یا اینکه واقعا فیلمها و سریالهای ایرانی انقدر مبتذل شده.پس این هنرمندان و فیلم نامه نویس یا هنرپیشه های ما با این همه ادعا چی کار دارند میکنند؟
بهونه سانسور رونیارید چون تا چند سال پیش سانسور خیلی از الان سفت و سخت تر بود اما تو همون دوران کلی فیلم و سریالهای خوب ساخته میشد.اما انگار از زمان خاتمی که یکم فضا بازتر شده کیفیت این محصولات به شدت پایین اومده.شاید هم مردم سلیقه شون سطحی تر شده.
راستش هر بار تلویزیون ایران رو نگاه کردم حالم بد شد از این همه مزخرفاتی که به اسم برنامه و سریال به خورد مردم میدند.تلویزیون های ماهواره ای هم که بی محتوا تر. واقعا مردم تو ایران اینها رو نگاه میکنند؟ تو این مورد اصلا نمیتونم روشنفکر باشم و بگم خب هر کسی یه سلیقه ای داره، چون سلیقه برمیگرده به تفاوت تو علاقه به موضوعات مختلف.مثلا یکی فیلم درام دوست داره یکی کمدی یکی اکشن یکی...
این برنامه ها و فیلم هایی که من دیدم انقدر بی محتوا و بی کیفیته که جایی برای بحث در مورد تم داستانها نمیذاره.



شوهر زبان دان...

ظهر یه دوساعتی وقت داشتیم برای انجام یه کاری تو شهرداری.شوشو اومد دانشگاه دنبال من و با هم رفتیم شهرداری .چون اونجا کارمون زود تموم شد گفتیم بریم ناهارهم با هم بخوریم و بعد شوشو بره به کلاسش برسه و من هم برگردم دانشگاه. برای اینکه سریعتر غذا خورده باشیم رفتیم کنتاکی دو تا توییستر گرفتیم .
من که سه چهار روزی بود ویار سیب زمینی سرخ کرده کرده بودم همینجور که شوشو داشت با عجله سفارش میداد بهش گفتم سیبزمینی هم بگیریم؟
اون هم رو کرد به خانومه گفت
SIBZAMINI O HITOTSU!!!
"یعنی" یه سیب زمینی
بعد از نزدیک شش ماه به صورت فشرده زبان ژاپنی خوندن برای امتحان پروفشنسی، شوهرم چنان پیشرفتی کرده که ژاپنی ها هم حرفاشو نمیفهمند!!!



دوستان بسیجی...

من نمیدونم همیشه چه جاذبه ای برای بچه بسیجی ها داشتم.چه دختر هاشون که هر جا باهاشون بودم مثل دوران دانشگاه که کلی از خواهر انتظاماتی های دانشگاه باهام دوست بودند چه وقتی تو مدرسه درس میدادم تمام دبیرهای تربیتی با من دوست شده بودند و همه حرفهاشون رو برام میزدند. چون اکثرشون هم ازدواج کرده بودند جاتون خالی همش هم حرفهای پورنو میزدند که دل سنگ رو آب میکرد!!!
چند تا پسر بسیجی هم تو کوچه مون داشتیم از اونهایی که شبها میرند دم مسجد محل با تنفگ ماشین ها رو وارسی میکنند.ولی همشون با کلی احترام با من برخورد میکردند.حتی یه بار یکیشون بهم گفت حیف شما نیست با این دوستان ناباب رفت و آمد میکنید!!! خدا میدونه چی من با بقیه دوستانم فرق داشت که فکر کرده بود از دید خودش من اون وسط یه مریم مقدس فراموش شده ام !
تو دانشگاه هم یه پسر بسیجی بود که خدا خیرش بده هر وقت من رو تو دفتر گروه پیدا میکرد شروع میکرد به روش خودش مخ زدن.موضوعاتی هم که انتخاب میکرد بسیار شنیدنی بود.قشنگ یادمه یه بار سر جریان خفاش شب از فلسفه معاد یک ساعت برام سخنرانی کرد.
از همه با حال ترشون یه دبیرتربیتی و دینی تو دبیرستانی که یه مدت توش تدریس میکردم بود.این خانوم تمام قصه زندگی و مسایل اتاق خواب خودش و شوهرش رو برام تعریف میکرد.من هم عرب دوغ ندیده به عمرم با دوستهای صمیمیم هم راجع به این مسایل با هم حرف نمیزدیم هی سرخ و سفید میشدم و دعا میکردم یه جوری از دستش خلاص بشم .کلا من دوست ندارم با بقیه راجع به مسایل خصوصیشون حرف بزنم یه جورایی حرمت شکنیه برام.روم هم نمیشد بهش بگم من رو معاف کن از شنیدن این داستانهای سکسی.
این خانوم برام تعریف میکرد که وقتی با شوهرش نامزد بوده یه بار خانواده بهش اجازه میدن که باهاش قراره بیرون بذاره اون هم تنها جایی که تو اون سن خارج از خونه میرفته نماز جمعه بوده!خلاصه با نامزدش قبل از نماز جمعه تو میدون انقلاب قرار میذاره.بعد برگشت به من گفت" فکرش رو بکن همه بعد از نماز جمعه قرار میذارند ما مثل خلها قبلش قرار گذاشتیم."من هم عین منگها نگاش میکردم که والا من نمیدونستم نماز جمعه محل قرار مدارهای عشاق بسیجیه.
داشتن این تیپ دوستان باعث شد بفهمم دنیای این آدمها چقدر با دنیایی که من و امثال من داریم فرق میکنه.و اینکه نباید بعضی وقتها ازشون برخورد یا رفتارهای دیگه ای رو توقع داشت.اون ها هم برای خودشون چهارچوب و اساس فکری و تربیتی متفاوتی دارند که بر اساسش رفتارهای ما براشون عجیب و خارج از عرف یا ضد ارزشه.
هر چی این ژاپنی ها همشون نسخه برابر با اصل از یه نژاد و تفکر و سنت هستند ما ایرانی ها هر کدوممون از زمین تا آسمون با اون یکی فرق داره.



نوستالژی تو یه روز خوب...

حالا هی از مراسم بزرگداشت نادر ابراهیمی بنویسید. از فیلم گیلانه یا خیلی دور خیلی نزدیک یا بید مجنون بنویسید. از تابستونی که حاضر نیست جاشو به پاییز بده بنویسید .از اینکه مدرسه ها باز شدند و کم کم میشه صدای خش خش برگها رو شنید.
از تهران بنویسید .از تاترها از سینماها از رستورانها یا موزه ها و برنامه هاشون. از دخترو پسرهای تهران از بچه هایی که از مدرسه برمیگردند.از حال و هوای شهر که احتمالا داره برای ماه رمضون آماده میشه.از بوی آش رشته و حلیم که دم افطار از هر رستورانی رد بشی احساس میشه یا از زولبیا بامیه های شیرینی فروش ها.از صدای اذان افطار. از شلوغی و ترافیک وحشتناک دم مغرب تهران.از هزار صحنه که بیست و هفت سال با من بوده تا این طرف دنیا حس نوستالژی رو زنده نگه داره.
عوضش امروز اینجا بهشتی شده که با همه دلتنگیم برای ایران حاضر نیستم جایی غیر از اینجا بودم.
اینجا مینویسم که یادم بمونه که امروز روز خوبیه.همه جا رو یه مه کم گرفته که از لابه لاش میشه کوههای هنوز سبز دور تا دور دانشگاه رو دید.بوی برنج زمینهای اطراف دانشگاه تا اینجا توی لب میاد که یه بوی سوختگی چوب هم قاطیش شده.از پنجره پشت سرم هنوز صدای جیرجیرکهایی که تا حالا زنده موندند میاد.با وجود ابرسنگین اما بارون نم نم داره میاد.
کلاسهای دانشگاه از دیروز شروع شده و باز اینجا سرزنده شده.
از همه بهتر دیروز بهترین دیتا های کارهای این شش ماه ام رو گرفتم .همه چیز خوب پیش رفته و من خیلی خیلی خوشحالم از اینکه بلاخره راه درست تحقیق کردن رو یاد گرفتم .یاد گرفتم چه جوری مسیر رو پیدا کنم حتی اگه جواب ایده هام منفی بشه.
قد یه دنیا دلم برای تهران تنگ شده اما امروز روز خوبیه که بشه دلتنگی رو فراموش کرد.



ژاپن مرکز دنیا...
تو همه کتابها و وبسایتهای ژاپنی که من دیدم اطلسی که استفاده میکنند با اونی که ما تا حالا دیدیم فرق داره.برای نمونه این دو تا رو ببینید.
نقشه ای که ما از دنیا تو ذهنمون هست و اطلسی که شاید بیشتر دنیا ازش استفاده میکنند:

اطلسی که ژاپنی ها استفاده میکنند:

خیلی راحت اطلسی که ژاپنی ها استفاده میکنند با جهت واقعی همخونی نداره.یعنی قاره آمریکا که باید غرب قرار بگیره ،یعنی سمت چپ ،اومده سمت راست قرار گرفته.البته اگه به عرض جغرافیایی که معمولا بالای اطلس ها هست نگاه کنیم میشه فهمید که قاره آمریکا تو نیمکره غربیه.اما از نظر ذهنی وتقسیم بندی های واقعی این شکل اشکال داره.

من وقتی به اطلس ژاپنی ها نگاه میکنم سرگیجه میگیرم انگار جهتها رو گم کردم.

چند تا علت فکر میکنم برای تعمد ژاپنی ها از استفاده از این اطلس وجود داره.

اول اینکه اینجوری ژاپن مرکز دنیا قرار میگیره(به تصویر دوم نگاه کنید) و خب طبیعیه که ژاپنی ها اینجوری احساس بهتری نسبت به کشورشون دارند تا وقتی به اطلسهای معمولی نگاه میکنند که ژاپن ته دنیا قرار گرفته و از همه جا دوره.

دیگه اینکه با این اطلس فاصله آمریکا (کشور) از ژاپن کوتاه تربه نظر میاد تا با اولی .چون این ژاپنی ها بدجوری متاثر از آمریکا هستند و اینجوری خودشون رو بیشتر به آمریکا نزدیک میبینند.البته که فاصله هوایی یا دریایی آمریکا تا ژاپن از روی اقیانوس آرام طی میشه اما اون برای کوتاه شدن راهه والا با اون چیزی که ما از جغرافی یاد گرفتیم ژاپن شرق دور و آمریکا غربترین مکان به حساب میاد.

*********

این بلاگرولینگ که خراب شده مثل این میمونه که pauseرو زده باشند.من احساس میکنم فیلم تو یه صحنه متوقف شده!!!.




لینکبازی...
یکی از وبلاگهایی که همیشه درباره مسایل فنی کلی مطلب بدرد بخور توش میشه پیدا کرد، وبلاگ ساده تر از آب ه.
خداییش هم مهدی حکیمی همیشه ایده های خوبی تو ضمینه وبلاگ و مسایلش داره. حالا هم این سایت" دو در دو"رو درست کرده که به نظر خیلی مفید میاد.

تا اونجایی که فهمیدم این سایت یه مجموعه ایه از چند تا پست آخر وبلاگهای فارسی که تو لیستش قرار دارند .و اینکه آخرین نوشته وبلاگها به ترتیب آپدیت شدنشون رو تو یه قسمتش نشون میده.یه جورایی کارش مثل لیستهای بلاگرولینگه اما کاملتر.

حالا خودتون یه نگاه به اینجا بندازید تا بیشتر دستتون بیاد چی به چیه.

*********

چند روز بعد از اینکه اون نوشته منت گذاشتن ژاپنی ها رو نوشتم یه ایمیل گرفتم از یکی از دانشجویان ایرانی که تو یکی از دانشگاههای ژاپن مشغول تحصیله و از قضا تو لب یکی از اون استادهای حرص در آور ژاپنی مشغول گذروندن دوره هست.ایشون تو ایمیلش نوشته بود که بعد از خوندن مطلب من فهمیده که یه همدرد پیدا کرده.

حالا این دوستمون همت کرده و یه وبلاگ درست کرده و توش از خاطرات و ماجراهایی که با استادش داره مینویسه .خوندن این داستانها رو به همه کسایی که فکر میکنند ژاپن آخر دنیاست پیشنهاد میکنم.اگه قصد ادامه تحصیل تو ژاپن رو دارید که اصلا این وبلاگ رو از دست ندید. وبلاگ پاییزانه

خیلی از دانشجوهای خارجی تو ژاپن کم و بیش با مشکلاتی اینچنینی درگیر هستند.

راستی من هم با استادم، بعد از دو-سه هفته از اون مشاجره که داشتیم، دیروز آشتی کردیم. البته فکر کنم بیشتر اون دلش برای اینکه مخ من بدبخت رو له کنه تنگ شده بود و البته من هم تا آخر دکترا بهش نیاز دارم که ناچارم فعلا تحملش کنم.و البته ازش چیز یاد بگیرم.

بی انصافی نکنم ، استاد من خیلی هم خوبی ها داره که تا وقتی پای مسایل مالی در میون نباشه میشه ازش به عنوان یه آدم خوب یاد کرد اما نقطه ضعفش همین مسایل مالیه که بعضی وقتها جفت پا میره رو اعصاب آدم.